سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود رأیی ات، تو را می لغزاند و در مهلکه ها سرنگون می سازد . [امام علی علیه السلام]
نگاهم برای تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» احساس من و گنجشک...


                                                                                            

نمی دانم چرا اتاقم را فقط برای غمهایم دوست دارم ، فقط برای تنهایی هایم ، وقتی که احساس بی تابی می کنم ، وقتی که از همه چیز خسته می شوم ، وقتی که تا مرز نا امیدی می رسم دست به دامان اتاقم می شوم . همان گوشه آرام خانه و همان گوشه آرام اتاقم ، آنجا که تختخوابی یک نفره که بجای بالش و پتو کتاب و کاغذ های چروک و پاره پاره روی آن ریخته ام . بله همان جا آرام می شوم...... سمت راست همان تختخواب بیچاره میز کامپیوترم جاسازی شده ، همان جایی که وقتی خسته ام بی هوا دست به دکمه پاور کیس می زنم و صدای فن کامپیوترم برای احوال مریضم لالایی می خواند . ویندوز که بالا می آید ناخواسته موس را بر روی آیکن اینترنت اکسپلورر می برم و برای آرام تر شدنم دست به دامان وبلاگ غریبم می شوم .......آنجا که خانه ای دیگر است ، شهری دیگر است ، و دنیایی دیگر . کامنت های وبلاگم را که خواندم یا آرام می شوم یا دلتنگ تر ، آنوقت چاره ای ندارم تا روی آدمک خندان مسنجرم کلیک کنم تا در دنیای مجازی روحم را با احساسی مجازی تغذیه کنم ، اما اینها هم جواب گوی دل تنگم نمی شود با عصبانیت دیسکنکت می کنم و روی تختم روی همان کاغذهای خط خطی و مچاله شده ، روی کتاب سهراب و حافظ ، روی خودکارهای آبی و سبز میخوابم تا مگر خوابی خوش ببینم و آرام شوم.........

اما از خواب که بیدار می شوم یک ساعتی گذشته است و من هنوز افسرده ام . نمی دانم چرا اما افسرده ام . دیگر چیزی نبود تا خودم را با آن مشغول کنم پرده سبز رنگ اتاقم را کنار زدم تا اتاقم از حالت خمودی بیرون بیاید نور ملایمی وارد اتاق شد ، نزدیک ظهر بود و این تنها شانس من بود که آن لحظه غروب نبود...........

پنجره اتاقم را باز کردم کمی به حیاط چشم دوختم مادرم تازه حیاط را آب و جارو کرده بود هنوز زمین خیس بود بوی رطوبت می آمد ، هوا نه گرم بود و نه سرد ، از بی کاری همه جارا دید می زدم ، آجر های دیوار همسایه را که بعضا درزهایی نور را برای رها شدن به سختی وا می داشت دیده می شد ، لبه دیوارمان گنجشکی نشست که او هم تنها بود ، قدری دورو برش را دید زد اما مرا ندید آرام توی حیاط نشست ، درست روی همان موزائیکی که تکه ای از آن پریده بود و کمی فرو رفته بود ، نوکش را در آن فرو رفتگی زد ، بعد به آسمان نگاه کرد و انگار خدارا شکر می کرد که مادری حیاطی را شسته بود و موزائیکی سوراخ بود و مقداری آب برای گنجشک کوچک ذخیره مانده بود........... آنجا بود که فهمیدم گاهی باید به آسمان نگاه کرد ، چشمهایم را به آسمان دوختم ، چند ثانیه ای خیره ماندم آسمان زیبا بود ، صاف و آبی ، قدری آرام شدم اما هنوز بغض سنگینی گلویم را می فشرد ، دوست داشتم گریه کنم ، دنبال بهانه بودم ، همین لحظه بود که صدای اذان از گلدسته های بلند مسجد به فریادم رسید.......

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بــــ ـــ ـــی یـــــــار ( پنج شنبه 91/4/22 :: ساعت 1:47 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

حال نمناک دلـــ ــــــ ـــم
طلوع جاودانه...
بی عنوان !
خود نوشت !
رها نشو در باد...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 14
>> بازدید دیروز: 56
>> مجموع بازدیدها: 466541
» درباره من

نگاهم برای تو
بــــ ـــ ـــی یـــــــار
دوست ندارم کسی ازم ناراحت بشه برا همین بیشتر وقتا سکوت می کنم . شاید عادت بدی باشه ولی به همه عشق می ورزم .

» فهرست موضوعی یادداشت ها
هنر و ادبیات[135] . هنر وادبیات[4] . پیامبر رحمت .
» آرشیو مطالب
تیر 91
مرداد 91
شهریور 91
مهر 91
آبان 91
آذر 91
دی 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
اردیبهشت 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
اردیبهشت 94
فروردین 94

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
در انتظار آفتاب
اقلیم احساس
دوستانه
وسعت دل
سامع سوم
نجوای شبانه
لبخند ماه
روز وصل

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان


» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب