نمی دانم چرا اتاقم را فقط برای غمهایم دوست دارم ، فقط برای تنهایی هایم ، وقتی که احساس بی تابی می کنم ، وقتی که از همه چیز خسته می شوم ، وقتی که تا مرز نا امیدی می رسم دست به دامان اتاقم می شوم . همان گوشه آرام خانه و همان گوشه آرام اتاقم ، آنجا که تختخوابی یک نفره که بجای بالش و پتو کتاب و کاغذ های چروک و پاره پاره روی آن ریخته ام . بله همان جا آرام می شوم...... سمت راست همان تختخواب بیچاره میز کامپیوترم جاسازی شده ، همان جایی که وقتی خسته ام بی هوا دست به دکمه پاور کیس می زنم و صدای فن کامپیوترم برای احوال مریضم لالایی می خواند . ویندوز که بالا می آید ناخواسته موس را بر روی آیکن اینترنت اکسپلورر می برم و برای آرام تر شدنم دست به دامان وبلاگ غریبم می شوم .......آنجا که خانه ای دیگر است ، شهری دیگر است ، و دنیایی دیگر . کامنت های وبلاگم را که خواندم یا آرام می شوم یا دلتنگ تر ، آنوقت چاره ای ندارم تا روی آدمک خندان مسنجرم کلیک کنم تا در دنیای مجازی روحم را با احساسی مجازی تغذیه کنم ، اما اینها هم جواب گوی دل تنگم نمی شود با عصبانیت دیسکنکت می کنم و روی تختم روی همان کاغذهای خط خطی و مچاله شده ، روی کتاب سهراب و حافظ ، روی خودکارهای آبی و سبز میخوابم تا مگر خوابی خوش ببینم و آرام شوم.........
اما از خواب که بیدار می شوم یک ساعتی گذشته است و من هنوز افسرده ام . نمی دانم چرا اما افسرده ام . دیگر چیزی نبود تا خودم را با آن مشغول کنم پرده سبز رنگ اتاقم را کنار زدم تا اتاقم از حالت خمودی بیرون بیاید نور ملایمی وارد اتاق شد ، نزدیک ظهر بود و این تنها شانس من بود که آن لحظه غروب نبود...........
پنجره اتاقم را باز کردم کمی به حیاط چشم دوختم مادرم تازه حیاط را آب و جارو کرده بود هنوز زمین خیس بود بوی رطوبت می آمد ، هوا نه گرم بود و نه سرد ، از بی کاری همه جارا دید می زدم ، آجر های دیوار همسایه را که بعضا درزهایی نور را برای رها شدن به سختی وا می داشت دیده می شد ، لبه دیوارمان گنجشکی نشست که او هم تنها بود ، قدری دورو برش را دید زد اما مرا ندید آرام توی حیاط نشست ، درست روی همان موزائیکی که تکه ای از آن پریده بود و کمی فرو رفته بود ، نوکش را در آن فرو رفتگی زد ، بعد به آسمان نگاه کرد و انگار خدارا شکر می کرد که مادری حیاطی را شسته بود و موزائیکی سوراخ بود و مقداری آب برای گنجشک کوچک ذخیره مانده بود........... آنجا بود که فهمیدم گاهی باید به آسمان نگاه کرد ، چشمهایم را به آسمان دوختم ، چند ثانیه ای خیره ماندم آسمان زیبا بود ، صاف و آبی ، قدری آرام شدم اما هنوز بغض سنگینی گلویم را می فشرد ، دوست داشتم گریه کنم ، دنبال بهانه بودم ، همین لحظه بود که صدای اذان از گلدسته های بلند مسجد به فریادم رسید.......